loading...
hamechi
admin بازدید : 12 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

سازمان جهانی بهداشت اعلام کردم که از هر ده نفر4 نفر از بیماری اسهال رنج میبرند! سوال غضنفر: یهنی اون 6 تای دیگه از اسهال لذت میبرن؟

.

قدیما آیفون معمولی بودمی گفتیم کیه ؟ طرف می گفت منم الان که تصویری شدههرکی زنگ میزنه ژست میگیره بعد زل میزنه به افق

.

ادامه مطلب

admin بازدید : 14 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

یه نفر پست گذاشته بود رفیقم تعریف میکرد من یه مدت پیش از دختر همسایمون خوشم اومده بود، زنگ زدم به مادربزرگش گفتم من از بانک ملی زنگ میزنم نوه شما تو قرعه کشی برنده شده شمارشو میخوام، پیرزنه از خوشحالی داشت میمرد بعد بهم ۳ تا شماره داد خونشون و محل کار بابا و ننه دختره

.

امروز تو صف نونوایی بودم که یه دفه نونوا گفت :کی سیر خورده؟ منم گفتم :من. گفت :بیا جلو نونتو بدم برو سریع. تا حالا اینجوری تخریب شخصیتی نشده بودم!:((

admin بازدید : 13 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

حیف نون از تو هواپیما پست گذاشته گفته :«نمی دانم دقیقاً کجا هستم»

یکی کامنت داده :دکتر با گوشیت بزن فیس بوک دات کام اگه فیلتر بود یعنی رسیدی ایران!!:))))

.

دیروز تو تاکسی بودیم. رانندهه رفت بنزین بزنه با یه راننده دیگه دعواش شد یارو به راننده ما گفت :تو مسافر کشی؟ تو عن کشی! ما چارتا تو ماشین فقط نمیدونم این بغل دستی من چرا تا وقتی که برسیم همش تو افق خیره شده بود!

هرگز نشه فراموش ادامه مطبُ نگاه

admin بازدید : 19 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (1)
 
اسمش علیـــــــــه ، ۲ سالشه طفلی...


چشم چپش نابینا شده … به خاطر تومور چشمی بدخیم دکترا


گفتن باید آب زیر چشمشو بکشیم و الّا میزنه به مغزش و


زبونم لال میکشتش امّا اگه آب زیر چشمشُ بکشن فاتحه ی


صورتش خونده میشه …


رفقا،خواهرا،برادرا عاجزانه ازتون التماس میکنم واسه


شفای این طفل معصوم دعا کنید…


به قرآن راه دوری نمیره ممنون میشم اگه


“هـــمــــتـــــون” بازنشر كنید تاافراد بیشتری دعا


کنن واسش...


خداییش دعا كنید بچه ها و بزارید تو وبتون بعد چند وقت


اگه خواستید پاكش كنید خیلی خودخواهی اگه به خاطر


اینكه به وبلاگامون ربطی نداره ا غمگینه یا قشنگ نیست


نزاریمش و یه بچه ۲ ساله رو از دعاهای بقیه محروم


كنید شاید خدا دعا هامون رو براورده كنه و زندگی یه


ادم متحول بشه خواهــــــــــــــــــــــــــــشا

بچه ها منم تو وبگردی دیدمش براش دعا کنید

admin بازدید : 18 پنجشنبه 14 شهریور 1392 نظرات (0)

امروز 14 شهریور ساعت 4:6 دقیقه ی صبح تولدمههههههه

اگه نظرام از 10 تا کمتر شه اپ نمیشم

راستی به اون پست اولیه توجه نکنید واسه یکی از دوستانه

اگه تبلیغ خواستید بگید بهش بگم

حالا اینو وللش تولدو بچسب

اگه نظراتم بیشتر از 20 تا بشه یه پست میزارم کف کنید

admin بازدید : 9 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

سلام

خوبی؟

یه عکس باحال دارم

به +وسط دایره ها نگاه کن فقط به اون نگاه کن بعدش دایره ها غیب میشن

میگی نمیشه؟

خوب امتاحان کن

 

 
admin بازدید : 20 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

ببخشید یه چنتا مطالب غم و قصه و نارحت کننده نوشتم اینارو مینویسم تا دلتون باز شه

 

 

 

اگه بگم خرابتم...
.
.
.
.
.
قول ميدى تعميرم کنى...!

 

اگه کسی بهت گفت خوشکلی با مشت بزن تو دهنش تا دیگه مسخرت نکنه!!!!

 

از خدا می خوام موانع رو از جلو پات برداره.......
.
.
.
.
.
.
.
.آخه خر نمی تونه مثل اسب از رو موانع بپره :))))))

 

به سلامتیه موتور سواری که کلاه کاسکتشو داد به مخاطب خاصش
.
.
.
.
تا اگه بقیه مخاطبا دیدنش بتونه بگه خواهرم بود !

 

اون چیه که چشم داره ولی نمیبینه !؟
پا داره ، ولی حرکت نمیکنه !؟
بال داره ولی پرواز نمیکنه !؟
نوک داره ولی غذا نمیخوره !؟
.
.
.
.
چی میتونه باشه ؟
.
.

پایینو نیگاه کن

.

.

.

.

.

.

.

.
.
پرنده ی مرده !

 

گلی گم کرده ام در باغ هستی
.
.
.
.
.
خودتو لوس نکن بابا تو نیستی.(^_^)

 

شازده کوچولو از سیارشون زنگ زد به روباه و گفت : چرا آدمها اینقدر پشت سر هم حف میزنند ؟ صدا آمد :از بی ادبان!
فهمید اشتباهی شماره لقمان رو گرفته، قطع کرد…!

 

+18
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﺩﯼ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ 18 ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ .ﺍﯾﻨﻘﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ سري نكن !

 

یه ضرب المثل چینی هست که هنوز اصلش نیومده ، هر وقت اومد بهت میگم !

مسخره هم خودتی ...

 

من هیچ حرفی ندارم.فقط خوستم بلندشو یکم به چشات استراحت بده بد بشین.
بیچاره ها پوکیدن از بس به این صفحه خیره شدن آفرین بچه ی خوب برو یه آب به دست صورتت بزنو برگرد.
نه مسل اینکه زبون خوش حالیت نمی شه باید بگم مامانت بیاد گوشتو بکشه بلند کنه.وایسا تا صداش کنم

 

(اگه تونستی بخون نه نه نخون چشات درد میگیرن بعد کور میشن نفرینش میوفته گردنه ما اههه نخون دیگه)

admin بازدید : 20 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

حامد با اصرار و بدون توجه به صحبت های پدر و مادرش سوار ماشین پدرش شد . هر کاری کردند تا از ماشین پیاده بشه نشد که نشد ! پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه اما اینطور نشد !

 

خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین ، مثل آدم بزرگها . بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد . به اولین خیابان که رسیدند حامد از باباش پرسید : بابا اسم این خیابون چیه ؟ باباش جوابش رو داد . اما حامد ول کن نبود و به هر خیابانی که می رسیدند سوال رو تکرار می کرد ! بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید : بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی ؟ آخه به چه دردت میخوره ؟

 

حامد با صدای معصومانه اش گفت : بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ، ببرمت اونجا تنها زندگی کنی !

 

دنیا رو سر بابا ی حامد خراب شد . نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد ، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد و برگشت بطرف خونشون . حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید . برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ، اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود . . .

admin بازدید : 13 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ .ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ  ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ ، ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ . ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ؟

 

 

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ . . .

 

نتیجه ی خلاقی: ان زوج جوان فکر میکردند که این پس دیوانه است و نمیفهمد ولی وقتی فهمیدند که ین پسر نابینا بوده وهیچ چیز را نمیدید وان روز روزی بود که بایه اولین بار دنیا اش را میدید بسیار شرمنده شدند (هیچ گاه زود قضاوت نکنید)

 

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    از چه مطالبی خوشتان می آید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 93
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 42
  • بازدید ماه : 70
  • بازدید سال : 172
  • بازدید کلی : 3,166