loading...
hamechi
admin بازدید : 22 پنجشنبه 07 شهریور 1392 نظرات (0)

اگه شما میخواهید در سایت های گوناگون تبلیغ کنید ولی خسته میشید میتونید رو این سایت حساب کنید مثلا میخواهید برای وبه خودتون توی سایتها تبلیغ کنید  ما میتوانیم با یک مبلغ خیلی کمی 500 تا تبلیغ در وبلاگ های دیگر برای شما انجام دهیم. ان تبلیغ میتواند در مورد هر چیزی باشد

شما میتوانید اندازه ی 500 تومن تبلیغ مفتی نجام دهید

شرح تبلیغات و مبلغ او در ادامه مطلب

شما میتوانید مبلغ ا با شارژ ایرانسل پرداخت کنید

 

 

 

 

admin بازدید : 12 جمعه 08 آذر 1392 نظرات (3)

مورد داشتیم دختره صد هزار تومن واسه موش دویست هزار تومن واسه صورتش صد و پنجاه هزار تومن واسه آتلیه واسه عکس گرفتن و دو روز هم طرف رو عکسش کار کرده بعد دختره همون عکسو گذاشته فیسبوک نوشته همینطوری یهویویی

.

پیرهن تازمو با کلی ذوق و شوق به بابام نشون دادم،میگه مبارکه،بعد اشک تو چشاش جمع شده میگه..................عین روبالشیای خدابیامرز مادربزرگمه! :((((((

.

ورزش صبحگاهی همونطور که از اسمش پیداست یعنی ورزش صبح اونم گاهی, نه که همیشه:((

.

یکی از دخترهای گرامی نوشته : پل هوایی ساختن که آدم جونش در امان باشه ...ولی شب که میخوای رد شی انقدر سیبیل کلفت اون بالا خوابیده که اگه از وسط اتوبان چشم بسته رد بشی سالم تر میرسی مقصد

 

admin بازدید : 20 جمعه 08 آذر 1392 نظرات (0)

به زنه میگن چند درصد دعاهات مستجاب میشه ؟

میگه : فقط ۵۰%

میگن ازکجا فهمیدی ؟

میگه : ازخدا خواستم شوهرم خرپول باشه ، خر هست اما پول نداره

 .

یارو رفته بنگاه ، گفت: آقا مزرعه دارین؟

میگه میخواین بخرین؟

یارو گفت: پ ن پ  ما مترسکیم اومدیم دنبال کار..... :|

.

ادامه مطلبم ببینین

 

admin بازدید : 22 شنبه 02 آذر 1392 نظرات (0)

زندگی به سبک اروپایی:

دختر :پدر من دیروز ازدواج کردم ولی یادم رفت به شما خبر بدم!!!!!

پدر :مشکلی نداره دخترم ولی دفعه بعد یادت نره منو دعوت کنی......

.

غضنفر میره مکه با خودش آر پی جی میبره

میگن این دیگه برا چیه؟

 میگه با این سنگا که شما می زنین شیطون نمیمیره !

 

admin بازدید : 11 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)

رفتم داروخونه… میگم باند دارین؟ میگه واسه زخم؟… پ نه پ… بانده فرودگاه حیاط خونمون خراب شده… بابام همینجور داره با هواپیماش دوره خونه میچرخه.!!

.

دیروز دیدم یه پسر بچه قدش به زنگ ایفون نمیرسه هی داره خودشو میکشونه بالا ،

 

منم مثل یه رابین هود رفتم ، گفتم :میخوای برات زنگ بزنم ، اونم سرشو تکون داد و گفت اوهوم…..

 

منم برای اینکه سریعتر در رو براش باز کنن دو سه بار زنگ زدم ،

 

بعدش با لبخند بهش گفتم : خوب دیگه چیکار کنم برات کوچولو ؟؟

 

گفت هیچی دیگه فرار کن تا صاحبخونه نیومده …!!!!تو از اون ور برو من از این ور …..!!!

 

بچه نیستن بخدا گرازن … :) ))

 

با این هیکلم یه ربع مثله اسب سورتمه میرفتم

خخ

admin بازدید : 10 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)

سال ۱۳۶۰ :

پسر : من عاشقتم …

دختر : من با یکی دیگه رابطه دارم!

پسر : میکشــــــمت! (قتل)

 

سال ۱۳۷۰ :

پسر : من عاشقتم …

دختر : من با یکی دیگه رابطه دارم!

پسر : باشه . ( خودکشی )

 

سال ۱۳۸۰ :

پسر : من عاشقتم …

دختر : من با یکی دیگه رابطه دارم!

پسر : باشه منم میرم یکی دیگه پیدا میکنم :دی

 

سال ۱۳۹۰ :

پسر : من عاشقتم …

دختر : من با یکی دیگه رابطه دارم!

پسر : اوکی. صبر میکنم تا باهم بهم بزنین

admin بازدید : 16 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)

شوخی پسرا

ﺍﻭﻟﯽ :من ترمز ماشینشو میبرم یه کم دورِ هم بخندیم

ﺩﻭﻣﯽ: ﺣَـﻠــــﻪ ﺩﺍﺩﺍ 

ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍ:

ﺍﻭﻟﯽ: ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺩﺷﻮ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻪ

ﺩﻭﻣﯽ : ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ

عجب هیجــــــــانی

ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾـــﺰززﻡ

admin بازدید : 16 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)

حیف نون میره آمپول بزنه...

پرستار میگه :دانشجوها بیان یاد بگیرن!

حیف نون میگه :بفرما، باسن ما شده فنی حرفه ای!

.

دخـتـره اسـمـشـو نـوشـتـه ....... ( یـش یـش یـش )

بـش مـیـگـم یـعـنـی چـی آخـــه ؟

مـیـگـه اخـمـخ .. یـعـنـی سـتـایــش دیــگــه ... ( 3 تــا یـــش ) ؟

اومه مطلب

admin بازدید : 20 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

دختره میگه:اومدم بپیچم دستم خورد به برف پاک کن

واسه اینکه جلوی پسرای دانشگاه ضایع نشم آب پاشم زدم!

یک دختره دیگه اومده زیرش کامنت گذاشته میگه:زکی!

من موقع راه افتادن خاموش کردم پیاده شدم کاپوت رو زدم بالا

الکی به امداد خودرو هم زنگ زدم و منتظرشون وایسادم !

.

در یخچال رو باز کردم

یه پشه در حالی که داشت فحش می‌داد ازش خارج شد !

admin بازدید : 11 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

سازمان جهانی بهداشت اعلام کردم که از هر ده نفر4 نفر از بیماری اسهال رنج میبرند! سوال غضنفر: یهنی اون 6 تای دیگه از اسهال لذت میبرن؟

.

قدیما آیفون معمولی بودمی گفتیم کیه ؟ طرف می گفت منم الان که تصویری شدههرکی زنگ میزنه ژست میگیره بعد زل میزنه به افق

.

ادامه مطلب

admin بازدید : 14 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

یه نفر پست گذاشته بود رفیقم تعریف میکرد من یه مدت پیش از دختر همسایمون خوشم اومده بود، زنگ زدم به مادربزرگش گفتم من از بانک ملی زنگ میزنم نوه شما تو قرعه کشی برنده شده شمارشو میخوام، پیرزنه از خوشحالی داشت میمرد بعد بهم ۳ تا شماره داد خونشون و محل کار بابا و ننه دختره

.

امروز تو صف نونوایی بودم که یه دفه نونوا گفت :کی سیر خورده؟ منم گفتم :من. گفت :بیا جلو نونتو بدم برو سریع. تا حالا اینجوری تخریب شخصیتی نشده بودم!:((

admin بازدید : 13 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

حیف نون از تو هواپیما پست گذاشته گفته :«نمی دانم دقیقاً کجا هستم»

یکی کامنت داده :دکتر با گوشیت بزن فیس بوک دات کام اگه فیلتر بود یعنی رسیدی ایران!!:))))

.

دیروز تو تاکسی بودیم. رانندهه رفت بنزین بزنه با یه راننده دیگه دعواش شد یارو به راننده ما گفت :تو مسافر کشی؟ تو عن کشی! ما چارتا تو ماشین فقط نمیدونم این بغل دستی من چرا تا وقتی که برسیم همش تو افق خیره شده بود!

هرگز نشه فراموش ادامه مطبُ نگاه

admin بازدید : 19 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (1)
 
اسمش علیـــــــــه ، ۲ سالشه طفلی...


چشم چپش نابینا شده … به خاطر تومور چشمی بدخیم دکترا


گفتن باید آب زیر چشمشو بکشیم و الّا میزنه به مغزش و


زبونم لال میکشتش امّا اگه آب زیر چشمشُ بکشن فاتحه ی


صورتش خونده میشه …


رفقا،خواهرا،برادرا عاجزانه ازتون التماس میکنم واسه


شفای این طفل معصوم دعا کنید…


به قرآن راه دوری نمیره ممنون میشم اگه


“هـــمــــتـــــون” بازنشر كنید تاافراد بیشتری دعا


کنن واسش...


خداییش دعا كنید بچه ها و بزارید تو وبتون بعد چند وقت


اگه خواستید پاكش كنید خیلی خودخواهی اگه به خاطر


اینكه به وبلاگامون ربطی نداره ا غمگینه یا قشنگ نیست


نزاریمش و یه بچه ۲ ساله رو از دعاهای بقیه محروم


كنید شاید خدا دعا هامون رو براورده كنه و زندگی یه


ادم متحول بشه خواهــــــــــــــــــــــــــــشا

بچه ها منم تو وبگردی دیدمش براش دعا کنید

admin بازدید : 18 پنجشنبه 14 شهریور 1392 نظرات (0)

امروز 14 شهریور ساعت 4:6 دقیقه ی صبح تولدمههههههه

اگه نظرام از 10 تا کمتر شه اپ نمیشم

راستی به اون پست اولیه توجه نکنید واسه یکی از دوستانه

اگه تبلیغ خواستید بگید بهش بگم

حالا اینو وللش تولدو بچسب

اگه نظراتم بیشتر از 20 تا بشه یه پست میزارم کف کنید

admin بازدید : 9 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

سلام

خوبی؟

یه عکس باحال دارم

به +وسط دایره ها نگاه کن فقط به اون نگاه کن بعدش دایره ها غیب میشن

میگی نمیشه؟

خوب امتاحان کن

 

 
admin بازدید : 20 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

ببخشید یه چنتا مطالب غم و قصه و نارحت کننده نوشتم اینارو مینویسم تا دلتون باز شه

 

 

 

اگه بگم خرابتم...
.
.
.
.
.
قول ميدى تعميرم کنى...!

 

اگه کسی بهت گفت خوشکلی با مشت بزن تو دهنش تا دیگه مسخرت نکنه!!!!

 

از خدا می خوام موانع رو از جلو پات برداره.......
.
.
.
.
.
.
.
.آخه خر نمی تونه مثل اسب از رو موانع بپره :))))))

 

به سلامتیه موتور سواری که کلاه کاسکتشو داد به مخاطب خاصش
.
.
.
.
تا اگه بقیه مخاطبا دیدنش بتونه بگه خواهرم بود !

 

اون چیه که چشم داره ولی نمیبینه !؟
پا داره ، ولی حرکت نمیکنه !؟
بال داره ولی پرواز نمیکنه !؟
نوک داره ولی غذا نمیخوره !؟
.
.
.
.
چی میتونه باشه ؟
.
.

پایینو نیگاه کن

.

.

.

.

.

.

.

.
.
پرنده ی مرده !

 

گلی گم کرده ام در باغ هستی
.
.
.
.
.
خودتو لوس نکن بابا تو نیستی.(^_^)

 

شازده کوچولو از سیارشون زنگ زد به روباه و گفت : چرا آدمها اینقدر پشت سر هم حف میزنند ؟ صدا آمد :از بی ادبان!
فهمید اشتباهی شماره لقمان رو گرفته، قطع کرد…!

 

+18
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﺩﯼ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ 18 ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ .ﺍﯾﻨﻘﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ سري نكن !

 

یه ضرب المثل چینی هست که هنوز اصلش نیومده ، هر وقت اومد بهت میگم !

مسخره هم خودتی ...

 

من هیچ حرفی ندارم.فقط خوستم بلندشو یکم به چشات استراحت بده بد بشین.
بیچاره ها پوکیدن از بس به این صفحه خیره شدن آفرین بچه ی خوب برو یه آب به دست صورتت بزنو برگرد.
نه مسل اینکه زبون خوش حالیت نمی شه باید بگم مامانت بیاد گوشتو بکشه بلند کنه.وایسا تا صداش کنم

 

(اگه تونستی بخون نه نه نخون چشات درد میگیرن بعد کور میشن نفرینش میوفته گردنه ما اههه نخون دیگه)

admin بازدید : 20 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

حامد با اصرار و بدون توجه به صحبت های پدر و مادرش سوار ماشین پدرش شد . هر کاری کردند تا از ماشین پیاده بشه نشد که نشد ! پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه اما اینطور نشد !

 

خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین ، مثل آدم بزرگها . بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد . به اولین خیابان که رسیدند حامد از باباش پرسید : بابا اسم این خیابون چیه ؟ باباش جوابش رو داد . اما حامد ول کن نبود و به هر خیابانی که می رسیدند سوال رو تکرار می کرد ! بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید : بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی ؟ آخه به چه دردت میخوره ؟

 

حامد با صدای معصومانه اش گفت : بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ، ببرمت اونجا تنها زندگی کنی !

 

دنیا رو سر بابا ی حامد خراب شد . نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد ، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد و برگشت بطرف خونشون . حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید . برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ، اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود . . .

admin بازدید : 13 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ .ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ  ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ ، ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ . ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ؟

 

 

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ . . .

 

نتیجه ی خلاقی: ان زوج جوان فکر میکردند که این پس دیوانه است و نمیفهمد ولی وقتی فهمیدند که ین پسر نابینا بوده وهیچ چیز را نمیدید وان روز روزی بود که بایه اولین بار دنیا اش را میدید بسیار شرمنده شدند (هیچ گاه زود قضاوت نکنید)

 

admin بازدید : 21 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی فردی داخل چاله ای سقوط کرد و بسیار دردش گرفت ! 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد !

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی !

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت !

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند !

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد !

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت !

یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای !

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند !

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد . . .

admin بازدید : 8 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت . تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند . لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید . وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند . فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد . در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند . اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند . به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند . لذا این کار را کرد  . میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند . او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد!

 

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد . پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند . یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد .
او شروع به خاراندن سرش کرد . میمون ها هم همان کار را کردند . او کلاهش را برداشت ، میمون ها هم این کار را کردند . نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند !
یکی از میمون هااز درخت پایین امد و کلاه رااز سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری !

admin بازدید : 12 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ، افراد زیادی اونجا نبودن ، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

 

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم . . .

 

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم ، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . . .

 

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه . . .

 

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید ، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ! همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ریال داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم . . .

 

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ، اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ، پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده . . .

 

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار . . .

 

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

. . .

 

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ، گفت داداشمی ، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ، این و گفت و رفت . . .

 

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید . . .

admin بازدید : 12 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند . پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت ! و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت !

 

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند !

 

پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند ، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است ! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن ، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود . . .

 

admin بازدید : 14 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

مردی ، اسب اصیل و زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد . همه آرزوی داشتن آن اسب را داشتند !
بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند ، اما مرد موافقت نکرد . حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند . بادیه نشین با خود فکر کرد : حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند ، باید به فکر حیله ای باشم .

 

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد ، در حاشیه جاده ای دراز کشید . او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند . همین اتفاق هم افتاد . . .
مرد با دیدن آن گدای رنجور ، سرشار از همدردی ، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد .

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد : من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم . روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم . دیگر قدرت ندارم . مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود . به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست ، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد .

 

مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است . فریاد زد : صبر کن ! می خواهم چیزی به تو بگویم . بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد .
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی . دیگر کاری از دست من برنمی آید ، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن : « برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی . . . »

بادیه نشین تمسخرکنان گفت چرا باید این کار را انجام دهم ؟!
مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد . اگر همه این جریان را بشنوند ، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد . . .

admin بازدید : 14 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی قهرمانِ بوکس به کافی شاپ میره و یه قهوه از نوعِ مرغوب ( گرون قیمت ) سفارش می ده ؛ زمانی که گارسون سفارش رو میاره سرِ میز ، قهرمان یادش میافته که دستهاشو نشسته و باید بره و دستشویی ! ولی از ترسِ اینکه کسی قهوه اش رو نخوره نمیتونست میزش رو رها کنه !!

تصمیم میگیره که این یادداشت رو کناره قهوه اش بذاره :

( این قهوه مالِ منه امضا : قهرمانِ بوکسِ ایران ! )

وقتی که برمیگرده میبینه که قهوه اش رو خوردن و کنارش این نوشته رو گذاشتن :
( قهوه ات رو خوردم امضا : قهرمانِ دوویِ جهان )

admin بازدید : 13 جمعه 25 مرداد 1392 نظرات (0)

ﭘﺴﺮ ۱۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ چی کادﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪه…
ﭘﺴﺮ ۱۷ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ

ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ.
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ …؟ !
ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯽﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ

ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ …
سلام ﭘﺴﺮﻡ ؛
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ…
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ؟
ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ…

admin بازدید : 8 چهارشنبه 23 مرداد 1392 نظرات (0)

 

بابام:بده موبایلتوببینم

 

من:بابایه لحظه وایسارمزشوبزنم

 

                             delete sms

 

                              delete video

 

                               delete picture

 

                                delete music

 

                                 delete private

 

                                 delete contacts

 

                      Format Memory  Card    

 

من:بیابابامن چیزی ندارم که ازتون مخفی کنم!

 

بابام:نه میدونم.فقط میخواستم ببینم ساعت چنده.

 

من: :-(

 

بابام: :-)

admin بازدید : 12 چهارشنبه 23 مرداد 1392 نظرات (0)

- دخترا اصلا بینی هاشون رو عمل نمی کنن.

- هیچ وقت موهاشون رو رنگ نمی کنن مادر زاد مش شدست.

 - هیچ وقت به هم دیگه چپ چپ نگاه نمی کنن و به هم
 

 

 

 

 

 

 

 

 

حسودی نمی کنن.

 - تمام طلا جواهراشون اصل اصله.


 - هرگزقبل از ازدواج ابروهاشون رو بر نمی دارن عمرا بردارن،

 

کی گفته بر میدارن،نه بابا بر نمی دارن که، مرتبش می کنن .

 - بی اجازه مامان و بابا هیچ وقت بیرون نمی رن.

 - به بهانه کتابخونه با دوستشون بیرون نمیرن.

 - اونقدر خواستگار دارن که نمیدونن به کدوم جواب بدن.

 - همیشه سر به زیرن اصلا به غریبه ها نگاه نمی کنن 
!

 - بعد از ازدواج تازه میفهمن حروم شدن طفلیها خونه باباشون 

 

همه چیزداشتن.

 - روچشماشون اصلا لنز نمی ذارن، رنگش مادر زادی سبز و

آبیه و خاکستری و بنفش و زرد و قرمز و آلبالویی و اناری و

 - تا حالا تو زندگیشون با هیچ پسری حرف نزدن!!!

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    از چه مطالبی خوشتان می آید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 93
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 144
  • بازدید کلی : 3,138