کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت . تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند . لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید . وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند . فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد . در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند . اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند . به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند . لذا این کار را کرد . میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند . او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد!
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد . پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند . یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد .
او شروع به خاراندن سرش کرد . میمون ها هم همان کار را کردند . او کلاهش را برداشت ، میمون ها هم این کار را کردند . نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند !
یکی از میمون هااز درخت پایین امد و کلاه رااز سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری !