loading...
hamechi
admin بازدید : 15 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

مردی ، اسب اصیل و زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد . همه آرزوی داشتن آن اسب را داشتند !
بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند ، اما مرد موافقت نکرد . حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند . بادیه نشین با خود فکر کرد : حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند ، باید به فکر حیله ای باشم .

 

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد ، در حاشیه جاده ای دراز کشید . او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند . همین اتفاق هم افتاد . . .
مرد با دیدن آن گدای رنجور ، سرشار از همدردی ، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد .

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد : من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم . روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم . دیگر قدرت ندارم . مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود . به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست ، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد .

 

مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است . فریاد زد : صبر کن ! می خواهم چیزی به تو بگویم . بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد .
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی . دیگر کاری از دست من برنمی آید ، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن : « برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی . . . »

بادیه نشین تمسخرکنان گفت چرا باید این کار را انجام دهم ؟!
مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد . اگر همه این جریان را بشنوند ، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد . . .

برچسب ها آموزنده ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    از چه مطالبی خوشتان می آید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 93
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 30
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 264
  • بازدید سال : 438
  • بازدید کلی : 3,432